سه شنبه 16 آبان 1391 |
هرصبح آغازی دیگراست،این دنیای من است.برآنم که ازلحظه لحظه آن بهشتی زمینی بیافرینم.
|
..........
صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود با خودش گفت:
"هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود "هیییم!
امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت ...
پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود "اوکی امروز دم اسبی میبندم"
همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!
فریاد زد ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!
همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه ساده زندگی کن
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی در همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
عاشق عاشق تر
نبود در تار و پودش دیدی گفت عاشقه عاشق
@@@@@@@@ نبودش @@@@@@@@@@
امشب همه جا حرف از آسمون و مهتابه ، تموم خونه دیدار این خونه
فقط خوابه ، تو كه رفتی هوای خونه تب داره ، داره از درو دیوارش غم
عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ، بیا بر گرد تا ازعشقت
نمردم، همون كه فكر نمی كردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش
حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای كفتر و گنجشك كلاغای
سیاه پوشن ، چراغ خونه خوابیده توی دنیای خاموشی ، دیگه ساعت رو
طاقچه شده كارش فراموشی ، شده كارش فراموشی ، دیگه بارون نمی
باره اگر چه ابر سیاه ، تو كه نیستی توی این خونه ، دیگه آشفته
بازاریست ، تموم گل ها خشكیدن مثل خار بیابون ها ، دیگه از
رنگ و رو رفته ، كوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت
گفتیم و سفر كردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذركردیم
گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو
به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری
گفتم كه تو می دونی،سرخاك
تو می میرم ، ولی
تا لحظه مردن
نمی گیرم
دل از
تو
|
|